نامه گم شده یک بیامبر
نامه ی گم شده ی یک پیامبر
غارهای فراوان ، عمیق و تودرتوی اورامان ان سرزمین پیامبران اهورایی ، شگفت انگیز ،دیدنی و پر از ابهت است این غارهای گمنام عجایب سر سام اوری را در خود جای داداند که تلاش برای شناخت اسرار انها خالی از لطف نیست و به زحمتش می ارزد
روزی در هوار سرگردان به دامنه ی کوهی رسیدم غاری نسبتآ بزرگ نظرم را به سوی خود کشاند همه چیز عجیب می نمود پرندگان عجیب و غریبی قارقار کنان در اطراف غار در پرواز بودند ادم ترسویی بودم حالا هم کم و بیش هستم ترسی در دلم افتاد می خواستم به غار نزدیک نشوم اما هر جور شد، شدم ،همینکه از در غار گذشتم مردی سفید پوش و بلند قامت در جلو چشمانم ظاهر شد .دست و پایم لرزید خود را باختم و افتادم .
من از کودکی یاد گرفته بودم که از جن و دیو بترسم و مقصر هم نبودم یادم داده بودند در میان ملت من هنوز هم این چیزها کم و بیش وجود دارند
ان روز همین که چهره پریشان و ژولیده ان دانای پیر را دیدم یاد جن های دوران کودکی افتادم ودر جا نقش بر زمین شدم ،زمانش را نمی دانم ولی از قد و قامت سایه ها پیدا بود سه چهار ساعتی در بیهوشی بودم
بیدار که شدم روی تکه پارچه ای سبز مقداری خورده نان با ظرفی پر از عسل چیده شده بود . شگفت زده شدم اینجا عسل چه می کند . اطراف را پاییدم کسی را ندیدم ، تو فکر بودم که صدای لرزان و مهربانی مرا به خود اورد ، امد کنارم نشست هنوز هم می ترسیدم دستی بر شانه های لرزانم کوبید و گفت :نترس کامت را شیرین کن در حالیکه مردد بودم لقمه ای برداشتم لذیذ و بسیار خوشمزه که تا کنون مثل ا ن را ندیدام
دانا ی پیر نگاهی به من افکند و گفت:تو در پی چیزی هستی ولی حیف با این وضع نمی توانی به ان برسی .تو می ترسی وبا ترس تنها به ناکجاباد می رسی واین را خوب بدان سعی کن لیاقتش را پیدا کنی و گر نه در گرداب می مانی
تو اولین کسی هستی که با من ملاقات می کنی من صداقتت را می ستایم سادگیت را ،
میراثی گرانبها نزد من است که از اجداد پاکم به من رسیده،نامه گمشده یک پیامبر که نزد من به امانت است وباید به دست اهل خود برسد و من ان را به تو میدهم تا حافظ و مبلغ ان باشی عمر من رو به پایان است
کاغذ مندرسی بود ان را به من داد و خود به اندرون تاریک غار رفت هر چه صدایش زدم دیگر او را ندیدم رفت که رفت هوا تاریک شده بود ولی دیگر نمی ترسیدم ارام ارام در حالیکه به دانای پیر فکر می کردم به هوار برگشتم گیچ شده بودم و حیران نامه گمشده ان پیامبر.نامه ای که من شایستگی گشودنش را پیدا کرده بودم
......همه چیز را به حال خود رها کن ،اسمان همه وقت ابری نیست نردبان در اسمان نیست و روزنه همیشه کنار تو قرار دارد دروازه ها را جستجو کن اگر یک وقت در درونت احساس به عشق نکرده ای دیگر امیدوار مباش دروازه ها همیشه بسته می مانند تو باید کسی را دوست داشته باشی ،چیزی را ،انوقت است که جرقه ایجاد می شود و جرقه خود به خود ایجاد نمی شود
عشق رازی ست مقدس
و رازی که همه چیز را دگرگون می کند
شیواره