کیمیای عشق،گنج مخفی و انسان کامل  از دیدگاه مولوی کرد رئوف سعیدیان مقدمه: آنهایی كه از ما نبودند اما بیشتر از ما  ماموستا عبدالرحیم را شناخته و به دریای بیکران دانش و بینش او  رهنمون شدند وی را «مولوی كرد» لقب دادند. برای آنهایی كه مولانای قونیه را نمی شناسند باید گفت جلال الدین مشهور به مولانا و ملای روم، دریای علم وعرفان و سرآمد روزگار خود و روزگار قبل و بعد ازخود می باشد.مولانا كسی كه شاگرد مكتب عشق است، شیفته و حیران، واله وعریان، كسی كه مشتاقانش در این عصر تجدد و دنیاپرستی بیشتر وافزون تر از دوران های گذشته سنگ طرفداری و محبت او را به سینه می کوبند آری مولانا چنین است و آنهایی كه او را تا این حد و فراتر شناختند؛ چنان به علم و عرفان ماموستا عبدالرحیم معدوم تاوه گوزی معتقد بوده و چنان او راشبیه آن بزرگمرد می دانستند كه لقب مولوی كرد به او دادند یعنی این همان مولاناست اما از نوع كرد آن. مولوی كرد از جنس آن مولوی واینجا هم مثل آنجا دریاست اقیانوس است ولی این دریا ناشناخته مانده، حتی برای خود ما. مولوی کرد شناگر ماهر عرفان وعارف بزرگی بوده، بیشتر شبها را به بیداری به صبح رسانده است. در سرما و گرما،سختی و خوشی رو به قبله داشته و غرق در تفكر و تعمق بوده و تزكیه ذهن و درون كرده است. اكثر اشعار این بزرگمرد، سوز عاشقانه وعارفانه ی دلگیر وعمیق دارند. مولوی مرید و شاگرد شیخان طریقت نقشبندیه بوده و در تصوف دستی والا داشته است. او چه زیبا درحال و هوای عرفانی می سراید: هه ر كه سێ دانش نه فامش نه بۆ بینی عێرفانش زۆكامش نه بۆ گوروفتی ده ماخ نه دابۆ په رداخ په ی په ی بۆی ئازیز مه یۆش وه ده ماخ جه ی بۆی گیان به خشه بێ به ش مه مانه ئه ی سوبحه خاسه وه فرسه ت زانه تۆ دیای وه شۆن چند سوبح نۆدا كۆن چن سۆبح بدێو وه شۆن تۆدا الف) گنج مخفی پیامبر اعظم (ص) در حدیثی زیبا ودلنشین از زبان باری تعالی می فرماید: »كُنتُ كنزاً مخفیاً، فأحببتُ أن أعرف، فخلقت الخلق لاعرف« ترجمه: من گنجی پنهان بودم كه دوست داشتم شناخته شوم پس خلق را خلق كردم تا شناخته شوم.این حدیث شریف كه از زبان خداست به ما می گوید كه خداوند موجودات را از روی عشق خود به منظور شناخته شدن خود آفرید؛ پس عشق نیروی مولد و محرك آفرینش است. ماموستا مولوی با تعبیری زیبا و قالبی بس دلنشین به این حدیث شریف اشاره می كند و آن را تفسیر می نماید. او خطاب به پروردگار عالمیان می گوید: ئه ی گرد مه وجودی جه تۆ گرت مایه مه وجود هه ر تونی ماسیوا سایه په نهان بی،‌ته نها، وه حده تت مه وج وه رد په ی شناسایی زهوورێوه ت كه رد به وێت، جه ی عاڵه م بێ به قای ناسووت ئه ر وه ی گرد جیلوه ی وه رین نه شنا سووت به سه د جیلوه ی ته ر بێ چوون و چه نی شناسایی تۆم نمه بۆ هه نی مولوی ودیگر عرفای بزرگ همچون ابن عربی این حدیث را به معنی وحدت وجود دانسته اند و از دیدگاه مولوی به استناد حدیث،‌حقیقت یكی یكدانه است. وجود یكی است و آن خداست و سایر موجودات كه لاموجود بودند از او متصف به صفت وجود شدند. وجود یكی است و سایرین سایه آن. این یعنی وحدت وجود. وحدت وجود همان اعتقادی است كه عرفا بدان معتقد و متمسك بوده اند این وجود مخفی بود و پنهان و ناشناخته، تنها و تاك بود. یعنی تنها یك وجود واحد. اما این وجود دوست داشت كه شناخته شود از غربت متنفر بود بدین منظور ظهور واحدی كرد، تنها یك ظهور و یكبارخود را نمایاند از دیدگاه مولوی ظهور متعدد است و این جهان و این هستی نتیجه تنها یك ظهور وجود است و این چنین است كه خداوند در پیامش می فرماید: قل لو كان البحر مدا دا لكلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربی و لو جئنا بمثله مددا( كهف 109) در دیدگاه مولوی انسانهای كامل و واقعی، وجود را بنفسه و بدون هیچ دلیلی می شناسند و نیاز به ظهور وجود  ندارند. این ظهور در قالب مخلوقات برای عموم انسانهاست. مولوی می گوید: در این جهان فانی اگر بااین همه تجلی و ظهور تو را نشناسم با چندها تجلی دیگر و ظهورهای بی اندازه باز نمی توانم به شناخت تو برسم. او می گوید كه من  اگر بااین ظهور تو رانشناسم اصلا دیگر به شناخت تو دست نخواهم یافت مولوی برای خداوند ظهورهای بی اندازه قائل است و این هستی را یك تجلی كوچك خداوند می داند. مراد از شناخت از روی ظهور، رسیدن به عرفان است عرفانی كه سبب قبولی اعمال است. نه هه ر سه رده شتێ كه شتێ كریا بۆ وه جوی چه مه ی چه م ئاو نه دریا بۆ نه یاوا بۆ‌خاس دانه ش به و ئاوه لایق نین به رده یش به و ئاسیاوه فیدات بوون ئامان سا هۆر كه ربابه ی وه سه ر كه شتمدا په ی په ی جه و جۆی مه ی از دیدگاه مولوی كردشناختن حق و عرفان از راه آثار و مخلوقات حاصل می شود: وه هاره ن سه یره ن سه وزه ی دیاران نم كه وت ئه و دیده ش چوون شه و بیداران په ی دڵه ی مانیای ده روون مه لالان سایه به سته وه خه یمه ی گوڵاڵان ---- سوبحه ن بۆی گوڵان میاونوم نه سیم وێنه ی وای ره حمه ت خه زانه ی كه ریم سه حراو ده شت و ده ر به هه شت منمانۆ موره ی هه وای وه ش وه شه ش ده ر شانۆ جه هه ر ته ره فدا مه وینون گوڵزار ره نگ ره نگ مه دره وشۆ به وێنه ی دڵدار لاله گه رده ن كه چ توی دیده ره شته ن گویا عه كس یار وه روشدا وه شت ب:انسان کامل از دیدگاه مولوی کرد عرفا بیشتر مطالب و پیام هایشان را با مثال و حكمت و به صورت غیر مستقیم بیان می كنند: غایت عرفان، راه عرفان و مراحل رسیدن به انسان كامل در بیان شیوا و دلنشینی از مولوی در قالب شعری نسبتا طولانی آمده است: روی فكر به خت سیای ویمم مه كه رد په ی چێش هه ر په ستی په رێ من ئاوه رد عارف همیشه در فكر است. او در درون خود درجستجو است. خود را محاسبه می كند. از نازل بودن مقام و مرتبه اش می نالد و دیگر هم قطاران را مورد مداقه قرار می دهد. رسیدگان به مقام قرب را می سنجد و از این سنجشها، وسیله ، راه و هدف را می یابد و به كار می بندد. عارف، خودخواه نیست. دچار تكبر نمی شود و هیچ وقت خود را والا مقام نمی بیند. عرفا باعرفای دیگر درد دل می كنند. چاره می خواهند. دست یكدیگر را می گیرند و با علائم ونشانه و مثال و حكمت همدیگر را راهنمایی و هدایت می نمایند. جه و فكره دا بیم یه ك هام ده رد وێم رێزه بلوورێ قه دیمش دا پێم عرفا فكر همدیگر را می خوانند. ذهن آنها همچون آیینه می ماند. مولوی از دست هم مشربش بلور خرد و قدیمی به دستش می رسد. حالا كار مرشد تمام شده است و مرید می ماند و خرده بلور. عارف زبان حال همه چیز رامی فهمد. خرده بلور با مولوی به سخن می آید: وات من سه نگێ بیم كه فته ی هه واران بێ‌ قه در و قیمه ت ناره وای شاران ریزه بلور می گوید: مرا می بینی چقدر صاف و براق و درخشان و دوست داشتنی هستم. من در ابتدا سنگی بی قیمت و افتاده بودم كه كسی به من توجه نمی كرد. انسان هم همین طور هیچ، بی قیمت و بی ارزش، بی فایده و تنها و برای ارزش پیدا كردن باید مراحلی را طی كند و سیر و سلوك كند. مراحل سیرو سلوك و رسیدن به انسان كامل ازدیدگاه مولوی کرد   - پرورش زیر نظر مرشد ومعمار روحانی: گرتم نه گه رده ن بێ باك و شادان به لاَی پیك سه خت كوره ی ئوستادان انسان باید خود را در اختیار مرشد و معمار فرزانه قرار دهد و تسلیم خواسته وی شود. گام اول پرورش است به دست مرشدی توانا و چیره دست كه خود انسان كامل باشد و مراحل سلوك را طی كرده باشد. ورد بیم جوشم وه رد تاویامه وه تاوه روتبه ی به رز سه رنیامه وه او باید مثل سنگ خرد شود. بنای كاذبش از بین برود، شخصیتش نابود شود و ذوب گردد همه خصوصیاتش از بین برود هیچ شود. این گام اول است پس از این باید مرشد ساخته و پرداخته اش كند. در قالبش بریزد و چیز دیگری از او درست كند. عالمی تازه و شخص دیگر عاله مێ تازه، دیم هوه یدا بی شه خسێ عه جایب جه من په یدا بی بیم وه بلوورێ پرجه سه فا و نوور لایق وه سوحبه ت به زم سه لم وتوور جه و بێ قیمه تی وه قیمه ت یاوام وه پایه ی روتبه ی عالی سه ر ساوام آری راه عرفان همین است و این یعنی زندگی دوباره ، یعنی تولد دوباره و آفرینش دیگر. و چنین كسی به عرفان واقعی می رسد. ده وره ی دوباره ی رای حه ق هه ر كه س دیش بۆ باغچه ی ئه به د مه یۆ نه بینیش و این به دنیا آمدن دوباره و گذراندن دوره ی دوباره ی راه حقیقت باعث و منشا خیرات می شود. جه و بونه و ئه و نوور، هه ڵای تاقی یه ن نه رێزه ی من دا به رقش باقی یه ن پس از آن، انسان منبع درخشیدن می شود. معجزه گر می شود و رسیدن به این نقطه زحمت و رنج و مرارت می خواهد. راه عرفان راه خوردن و خوابیدن نیست راه ساختن و سوختن است مه عدومی سه ر شار به زم دڵ‌ریشی تا تویچ چون یاران ته سدیع نه كێشی - گام دوم كشتن نفس است  بعد از تولد دوباره و پیدایش شخصیت جدید، آفات بسیاری سر راه عارف سبز می شوند از جمله خود بزرگ بینی و مغرور شدن و خودخواهی. عارفان زیادی بودند كه تولد دوباره یافتند اما تاب نیاوردند و بیمار شدند و همه زحمتشان به هدر رفت. نه گری وه گه رده ن چی هانه رێت دا پا نه نیه ی وه سه ر وجوودت وێت دا باید این وجود دوم هم كشته شود و مطیع و متواضع و فروتن باشد. نفس وقتی كشته شود دیگر فرد خواسته ای ندارد. فرد نیست. فانی شده است. با طی این مراحل است كه انسان به كاروان عارفان و قرب به خدا و رتبه ی عالی ملحق می شود و به شادی واقعی می رسد. مولوی انسانها را به دو گروه تقسیم می كند. دسته ای كه تولد دوباره می یابند و به سعادت و جاودانگی و موطن اصلی می رسند و دسته ای كه زحمت نمی كشند و به دنیا نمی آیند و با جان و دل مشقت و دوری از موطن اصلی را به جان می خرند. هر كه س ته وه للود دوباره ش نیه ن ئه ڵبه ت سه عاده ت ستاره ش نیه ن ها نه ئه شكه نجه ی په ستی نه نگدا تا مه نزڵ گێرو نه سای سه نگدا گروه اول از جهان مادی رهایی می یابند و گروه دوم در جهان مادی گرفتارند. و این هدایتی است اختیاری. حضرت عیسی مسیح (ع) می فرماید: لن یلج ملكوت السماوات من لم یولد مرتین هر كس دوباره تولد نیابد به ملكوت آسمانها نمی رسد یعنی به موطن اصلی برنمی گردد و همیشه سرگردان است و جایگاهی ندارد. ج:عشق حضرت مولوی كردارادتمند شیوخ بزرگ طریقت بوده است. آن بزرگوار محضر مبارك دو شیخ بزرگ شیخ سراج الدین و شیخ بهاءالدین را درك كرده و علاقه ی درونی بسیاری به شیخ ضیاءالدین داشته است بسیاری از اشعار مولوی مملو از عشق و علاقه ی فراوان به این مرشدان بزرگ است. ماموستا مدرس در زندگینامه ی این بزرگ، داستانی آورده است كه نشان از این علاقه ی مفرط دارد: یكی از پسران مولوی كه بسیار هم پیش او عزیز بوده بر اثر بیماری، چشم از جهان فرو می بندد. در مراسم تعزیه ی او شیخ بهاءالدین به منظور تسلیت دادن و سرخوشی به نزد مولوی می آید. مولوی از حضور پیرش آنقدر مسرور می شود كه حالت وجد او را در بر می گیرد و با درونی پرسوز می گوید: دوست داشتم تا عمرم به دنیاست، هرسال پسری می داشتم و می مرد به شرطی كه تو هربار پیش من می آمدی و از محضرت فیض می بردم. ... چه رخه یه تۆنی ئه ی مه یله كه ردی به خته یه تۆنی شادی ئاوه ردی این قطعه شعر در جواب نامه ای كه مرشد بزرگش شیخ بهاءالدین برای او نوشته است سروده شده است. حضرت مولوی روزی به منظور دیدار با شیخ بهاءالدین رهسپار روستای تویله كه ماوای شیوخ بزرگ بوده می شود؛ اما این دیدار نصیب نمی شود و مولوی به ناچار به خانه اش بر می گردد بعد از آن، پیر از آمدن حضرت مولوی با خبر می شود و نامه ای به مولوی می نویسد و مولوی هم با این اشعار پاسخش می دهد: چه رخه یه تۆنی ئه ی مه یله كه ردی به خته یه تۆنی شادی ئاوه ردی چرخ یا به تعبیر برخی شاعران دیگر فلك همیشه با اهل دل با سالك و با عاشق سر ناسازگاری داشته و همچنان دارد. اكثر شاعران از چرخ شكایت كرده اند و آن را چپ گه رد مخالف لقب داده اند. مولوی هم یكی از آن شاعرانی است كه از این شكایت ها زیاد داشته و همیشه از دست چرخ شاكی بوده است. حال سئوال این است كه از چه جهت چرخ با عارف و عاشق ناسازگار است و ساز مخالف می زند؟! مسئله این است كه سالك و عاشق آرزوی وصال و رسیدن را در سر می پروراند و چرخ به فراق و دوری دامن می زند و اگر یك بار غیر این شود سالك شگفت زده می شود. وقتی نامه ی لیلی مولوی سر می رسد اتفاق مهمی رخ داده است استثنا ایجاد شده است چیز نادری است. این است كه می گوید: آیا این تو هستی ای چرخ كه چنین كرده ای؟! ای شانس آیا تویی كه شادی برایم به ارمغان آورده ای؟! خه مه فرسه تێ، ئامانه ن زامان ده رده موڵه تێ نامه ی له یل ئامان غم و اندوه، زخم و درد همیشه در زندگی دلسوخته و عاشق جریان دارند و این جریان قطع ناشدنی است مگر به اراده و خواسته ی مرشد و قصد او. مرشد اگر به مرید توجه داشته باشد زندگیش رو به بهبودی می نهد و همه ی درد و غم واندوه از چهره ی زندگیش رخ بر می تابند. نامه ی پیر كه می رسد انگار حیات جاودانی به مولوی داده می شود. باور نكردنی است چرخ را چه شده كه این بار ساز موافق زده است. با آمدن مرشد، با خودنمایی معشوق، با آمدن سوغات یار، شادی واقعی فرود می آید. سرور تحقق پیدا می كند. با آمدن نامه ی یار، و باتوجه او سیر جریان غم، زخم و درد پایان می پذیرد. زخم و دردی كه مرشد هم آفریننده ی آنهاست و هم دوادهنده ی آنها. ته حریر خورده ی رێحان بێزه كه ت ته قریر شیرین شه كه ر رێزه كه ت یاوا وه سه روه خت خه سته ی ده رده كه ت مه ڵهه م دا نه زام دووری كه رده كه ت گفتیم كه مرشد هم درد می دهد و هم درمان می كند و این به اختیار اوست. مرشد مستقیما وارد كارزار نمی شود. او از طریق نشانه ها وارد می شود. دوری و فراق مرشد زخم می آفریند عاشق فكر می كند كه در دنیا چیزی بالاتر از معشوق وجود ندارد سخن او از شكر شیرینتر است. نوشته ی او زیباترین است.  من كێنان خامه ت وه یادم كه رده ن حوسنت زیاد بۆ په ی دلاَن به رده ن جه مینت هه ر سات نه جه لایی بۆ هه رجه لا په ی من وه به لاَیی بۆ نیم نیگات ره فێق تیر ئه ندازی بۆ دڵه ی من نیشان نه جان بازی بۆ یكی از ویژگی های عشق این است كه عشق زمینه را برای مرگ نفس فراهم می آورد.نفسی كه در عرفان مانع سر راه است و باید از بین برود باید میرانده شود و فنا گردد. مرگ نفس را مرگ بزرگ و این فنا را عرفای هند نیروانا نامیده اند. عاشق در برابر معشوق خود را ذره ای نمی پندارد. خود را هیچ و نیست می داند. و این تمرین بسیار مهمی است برای فنای نفس در برابر هستی. اگر عاشق توانست خود را در دیگری حل كند پس می تواند خود را در همه ی هستی حل كند و این فنا شدن با تجلی مرشد به وقوع می پیوندد. مولوی خودش را اصلا لایق این تجلی نمی داند و می گوید: من كی باشم كه تو یادم كرده ای. تجلی مرشد، بلا آفرین است و حسن او اشكار شدن جمالش، باعث ربودن و شیفته كردن دلها. مرشد باید توانا باشد. مرشد در باطن راه پیدا می كند مرشد در ضمیر فرو می رود. مرشد باید اعماق دلها را ببیند. با تجلیات بیش از پیش عاشق و سالك، شیفته تر می شوند، زنده تر می شوند و خود را به خطر می اندازند. باید خطر كرد. باید خطر كرد تا زیست. مرشد عامل تحرك، جنب و جوش و خیزش قلبی است. حتما برای طی این مسیر باید مرشدی بود. باید كارآگاهی خبره بود. واتم مه یل دڵ په ی كه سێ كه سه ن جه ته نخوای سوحبه ت زاهێری وه سه ن خه یاڵم كه فته ی ئاسانه كه ی تۆن چ حاجه ت زاهێر، ئاماو ئامۆشۆن دوری، فراق رنجوری، حزن در فرهنگ عرفان حضرت مولوی پدیده های قابل ستایش و توصیفند در خیلی جاها به كرات به این مهم اشاره كرده كه فراق بهتر از وصال و رسیدن است. برای كسی كه در طریق عرفان كسی شده تنها عشق و وفور آن در قلب كافیست. مرشد یا معشوق بذاته مهم نیستند آنها تنها یك كار می كنند. آنها عشق می آفرینند و این عشق است كه استعدادهای نهفته را بیدار می كند. اگر معشوق در دسترس باشد به درجه شیء عادی نزول می یابد. باید دوری كشید باید در دوری عشق ورزید. عشق حقیقی این است. معشوق در قلب عاشق شورش عشق برپا می كند و خودش می رود. می رود كارهایی می كند كه به شدت و حرارت این عشق افزوده شود. ارادت حضرت مولوی نسبت به شیخ بزرگش شیخ بهاءالدین قابل تامل است. چه تصویر زیبایی! خیال من، فكر من، روح من در آستانه ی باب تو خوابیده و همیشه آنجاست، دیگر احتیاجی به آمد و رفتن ها نیست. ما تو را نبینیم بهتر است. ندیدن چیز خوبی است و دیدن چیز بدی. چون در پی ندیدن دیدن است و در پی دیدن ندیدن و این معنایی است كه مولوی به آن اشاره كرده است. دیام خه یر دووریت زۆرش ئاورده ن ئامانی به ڵكم ئینه چه پ گه رده ن هه ر پاسه شادیش نی یه ن به ینه تش به ڵ بێ به قا بۆ سزاو مه ینه تش سێر ساوون وه چه م ئه و پالاَی بێ گه رد چێش هه ر زیاد كه رد ده رد وه بان ده رد در وجود عاشق نزاعی همیشگی جریان دارد؛ جنگ دیدن و ندیدن. به تعبیر دیگر در عشق حقیقی نه می توان در هجران یار زیست و نه می توان به وصالش رسید. در این نزاع، پیروزی با كدام طرف است؟ كدام نیروها بر دل عاشق چیره می شوند؟! مسلما شوق وصال؛ و این بزرگترین آرزوی هر عاشقی است. او دوست دارد معشوقش را ببیند گرد و غبار كفشهایش را با زبان بزداید. اما از طرفی دیگر اصول عرفانی چنین اجازه ای به او نمی دهند. ولی این علاقه وصال چنان شدید است كه اصول نمی شناسد. موانع، چرخ چپ گرد را نمی شناسد. می خواهد با آن مبارزه كند اما از طرفی بر اصول چیره می شود و از طرف دیگر چرخ چپ گرد بر او غالب می شود و نمی گذارد به مرادش برسد. مسئله شاكی بودن از چرخ در همین نكته است. وه شڵه وه مه ینه ت وه خت مه هجووری سه د ره حمه ت ئه و قه بر دووری و ره نجووری ئه ر سه د تۆی ده روون په رێت قه قنه س بی یانه ی دڵ وه یاد ئاوا بی به س بی درد كشیدن در هجران و غم خوردن در فراق، چیز خوشایندی نیست اما كارساز است. می تواند خیلی كارها بكند در دوری زیستن همانند زیستن در قبر است. دوری و هجران یار، پرده های درون را می سوزاند. دوری هیزمی است كه آتش می گیرد و پرنده ققنوس را می سوزاند. ولی بعد از این سوختن، بعد از زندگی سخت، چیزی رخ می دهد كه بسیار خوشایند است. از خاكستر، پرنده دیگری سر در می آورد. دل از این دوری آباد می شود و این كافی است. نتیجه مهم است هدف مهم است وسیله هرچه باشد اشكالی ندارد. ئیسه حه سره تان بیم به د ئه ندێش هه ریه ك جه لایێ مه كێشۆم په ی وێش خسووس تۆ وه ی ره نگ مه وینوون دڵگیر چمان ده روونم مه پێكان وه تیر سر راه عاشق همیشه موانعی سبز می شوند. حسرت، تأسف، پشیمانی از استفاده نكردن از لحظه ها دل عاشق را خالی نمی گذارد. این مانع درونی است. او از یك مانع بیرونی هم رنج می برد. ترس از بدكار، ترس از كسی كه اندیشه های بد در سر می پروراند. مولوی ماموستای بزرگی بوده، كسی بوده كه دستی در تألیف كتب داشته كتبی كه مورد توجه خاص و عام بوده اند. مردم متوجه او بوده اند مردم به او به چشم یك مرشد نگاه كرده و اینك كسی شیفته و واله ی دیگری شده در برابر دیگری كرنش می كند. اینجاست كه ملامت شروع می شود. افكار بد و بیراهه هجوم می آورند. عاشق جایگاه بلاست. هرچه بلاست بر سر او می بارد. جایی دلش از تانه و تشر بداندیش ریش است و از طرف دیگر بی رنگی مرشد، بی ذوقی او، دلش را آزاد می دهد. اینها همه در راه سلوك هست. دڵ خه ریك مه وج گێجا و ده رده ن زوانم دایم ویردش ئه ی قه رده ن من نه بوون ئازیز گه رده ن بلووری كێن ره حمه ت كه رۆ وه سڵش نه دووری این دو بیت هم بازگویی مجدد اندیشه ی مولوی اند دل در امواج متلاطم درد در دوران است با این وجود باز هم متمایل به انتخاب فراق و دوری است. خاس بی ئه ر سه د جار شادی وه باد بیم دوراو دوور وه دین ئاسانه ش شاد بیم مولوی به قصد دیدار مرشد خود عزیمت می كند اما او را نمی بیند و دیوار شادی و سرورش ویران می شود ولی در عوض آن، خاك دڕ آستانه اش را زیارت می كند و این برای عاشق چیز بزرگی است؛ و چه كسی است غیر از حضرت مولوی كه مشتاق فراق و دوری است و از وصل بیزار است؟! مسلما كمتر كسی. ئیسه ها فه ڵه ك كه ڵه ك به سته وه تۆڕداو دووریش ها وه ده سته وه خه فه ت واده ته ن مه ینه تان ساده ی وه خت بارانه ن ئه سرین ده ی په ی كه ی در قسمت اول اشعار با آمدن نامه ی لیل، جریان غم و درد، زخم و اندوه منقطع می شود، فلك شكست می خورد اما او هرگز دست بردار نیست او هر لحظه دام و تله می گذارد. بعد از آمدن نامه، دوران دوری و فراق سر می رسد. عاشق را در دام می اندازد و پای رفتنش را قطع می كند. با این پیش آمد بار دیگر جریان غم و درد برقرار می شود. و مولوی خود از این نیروهای بد دعوت می كند: ای غم و اندوه. ای مرارت و رنج، ای یاران همیشگی، دوران دوران شماست! ای چشم! ببار كه وقت باریدن است! این جریان باید در زندگی سالك روی دهد. سالك باید با درد و غم پخته شود، او باید فره ی سختی را بچشد تا آماده شود. او باید در اسارت زندگی كند. ئازیزت ئاسته ن ها وه دماوه ته نه بۆ بی گیان سا شۆ وه راوه شنه فتم گیانم بالاَ تووڵ نه ی ئیراده ت كه رده ن چه نی خه سته ت به ی مه گه ر پای ته دبیر به دبه ختی رێش بۆ گیان هه وای سوحبه ت جه سته كه م پێش بۆ وه رنه شێته وێم دڵ وه شی دڵه ن گیان جه ته ن به رشی ئاماش موشكوڵه ن یكی از آفت های طریق عشق، تقسیم شدن و تجزیه شدن انسان است. انسان عاشق در فراق دوگانه می شود دلش پیش مرشد می ماند و جثه ی نحیفش تنهای تنها بر می گردد. وای بر این جسم كه چگونه بدون جان می تواند راه بپیماید؛ و این تجربه ی مرگ است. مگر مرگ چیزی جز بیرون رفتن جان از جسم می تواند باشد؟! این جان دیگر برگشتنی نیست چون جان اگر از تن برود دیگر برگشتنش محال و مشكل است و عشق چیزی جز مرگ عاشق نیست...