عشق دوستی
لذت تلخ با هم بودن شیواره
با هم زندگی می کنند و خود هم نمی دانند معنی این زندگی چیست ؟ .... عشقی قلب نرمش را می لرزاند ،ارام و قرار ندارد و تمامی روزنه ها به رویش بسته شداند .همه ی پلهای پشت سرش خراب گشته اند . خود هم نمی داند چرا و برای چه ؟
همه چیز در یک لحظه ی ناچیز اتفاق افتاد . خبر بدی بود انهایی که رفته بودند و به هزاران امید فرستاده شده بودند تا دو قلب را به هم پیوند دهند و پیام وصل دلبر از جان عزیزتر را بیارند سر در گریبان بودند . پیام بدی داشتند ......این هجران گویا پایان ندارد ؟ گور پدرش ،اون نباشد یکی دیگر . هزاران کس دیگر در این شهرند که لیاقت پادشاهی دارند . انها چه می فهمند کسی که درد عشق را نچشیده باشد چه می فهمد
... چه می فهمد که تنها امید حیات من تو هستی و تنها نور چشمان ضعیفم او هست .
منتظر صد ساله که قول انتظار هزاران سال را داده بود حالا در پوست خود نمی گنجد
حالا باید کاری بکنم که داغ بر قلبش بگذارم داغ بر قلب کسی که تمام هستیش بود ، نور دیدگانش بود . بیچاره کاری می کند که نتیجه معکوس دارد . ندانسته داغ بر قلب زجر کشیده خود می نهد
شب تا سحر خواب ندارد بیچاره به فکر انتقام از کسی است که ذره ای تاوان ندارد او برایش می میرد و بارها مرده است تو باید انتقامت را از فرهنگ غلط و دست وپاگیر بگیری .
همه چیز برایش تمام شده اشت برای یک مار زخمی چیزی باقی نمانده است
شب پدر ومادر از سر دلسوزی و برای نمایش جایگاه خودشان یکی را دست نشان می کنند و کلی از او تعریف می کنند ...بیچاره هم از خداشه چون او هم باید مثل پدر ومادرش زرنگی و شجاعت و مردانگی خود را اثبات کند .
توصیفها گارگر می افتند و خورشید فروزان سالهای زندگی ،زیر ابر ها رخ مخفی می کند . فانوسی کم نور جلو چشمانش خورشید می شود . بیچاره دچار شب کوری شده است او چه می داند ان نه خورشید است بلکه در برابر خورشید ذه رایی ناچیز است .
می روند کار نامبارکی انجام می دهند کار بسیار نامبارکی که چندش اور است ولی چه می شود کرد که بیچاره حقایق را وارونه می بیند .
از ان وقت ، عاشق دلباخته ما همنشین فانوسی می شود که توهم خورشید شدنش را دارد. جذابیت های موقت که هر کسی کم وبیش انها را دارد ،از همه چیز غافلش می کند ادم است و شیر خام خورده است
سرگردان ان وقت نمی داند که نیمه ی دومش را نیافته است وهمه چیز کاذب است اما فعلا کامش شیرین است .پیوند سر می گیرد ماه اول حدت فانوس بسیار است ماه دوم کمتر می شود و هنوز سر سال نشده جذابیتی باقی نمی ماند ان وقت است که می فهمد که همه چیز دروغ بوده است و دروازه ناسزاها باز می شود و انجاست که همه چیز به اصل و منشا خودش بر می گردد و روی شرمسار و سنگینش را دوباره بر می گرداند . بیچاره افتاب گردان می شود که هر کجا خورشید غریبش رود، رو بدان سو کند . افتاب گردان که گناهی ندارد تنها گناهش این است که ناخواسته روی به خورشید دارد
...و فانوس توهم خورشیدیت را از دست می دهد و فانوس ،فانوس شده حتی کمتر از ان و نوری ندارد تا در شب تاریک پیش پای خودش را باز یابد و باز رود
فانوسه سو سو می کند و در افق درخشان خورشید زرین در تلا ءلو ء است و او نه می تواند در کنار فانوس بماند و نه جرات نزدیک شدن به خورشید را دارد .
فانوس به تب تب می افتد حالا شاید این فانوس خورشید باشد وان خورشید فانوس،ولی این دگرگونی توهمی معنایی ندارد .تازه همه چیز به معنی اولش بر گشته است .اینجاست که لذت زندگی از دست می رود ،لذتی وجود ندارد تا درک شود تو همش دل در گرو کسی داری که او یا دل در گرو کس دیگر دارد یا او هم مثل تو اسیر است و تو خورشیدش هستی در خانه تاریک و زندانیش .ولی چه می توان کرد مسلمآ هیچ و فراتر از هیچ.
اکنون همه چیز تمام شده است .حق ان است که هر کس نزد خورشید خود برود اما دریغا که فرهنگ و عرف، کاری به این کارها ندارد و دلش به حال کسی نمی سوزد . فرهنگ امیخته ای از حق و باطل است و ذره ای دلش برای حق نمی تپد
واسارت بزرگ به خدا این است اسارت در تنگ ترین زندان ،در بی مزه ترین و مزخرفانه ترین خانه زندان . زنجیری که در گردن بسیاری از جوانان خودمان می بینمش و دلم می سوزد .
اینها قبیله ای هستند که همیشه اه در سینه دارند قبیله ای که همیشه سر سجده به معشوقی اسیر پایین اورده اند قبیله ای که برای همیشه اشک در چشم دارندو بغض در گلو و عشقی نهفته در سینه که توان باز گفتنش را ندارند پس می سازند و می سوزند ودر این میان تنها کسی که قربانی می شود فانوس کوچکی ست که در کنار ی ،سوسو می کند .فانوسی که بی تقصیر است ، او که شاید عاشقت بوده ، چه می توانسته بکند و حال اوست که خاموش می شود اوست که باید تشر و تانه های تورا تحمل کند بسازد و بسوزد و اگر اعتراضی بکند تمام بغضهایت را روی سرش خالی می کنی .
و ممکن است تو بسیار در اشتباه باشی چه بسا ان که به رویش متمایل هستی از فانوست پست تر باشد و نورش کمتر ،ولی مهم این است که تو نمی دانی و نمی فهمی .تو او را ارمان و رویای خود کردای تو می پنداری که او از جنس فرشتگان اسمان هفتم است و باعث مسرت زندگی تو .
و تو ای بیچاره چه می دانی شاید اگر او هم در کنارت می بود داغ به دلت می کرد و داغ به دلش می کردی .او ممکن است از جذابیتی چندان بر خوردار نباشد ولی مشکل این است که او از تو بسیار دور است و تو توان کشف استعدادهای او را نداری.
تو احساس می کنی او همه چیزت است ،ولی نه ،بی شک بدان او هم یکی ست همانند همنشین بیچاره و بدبخت شده تو و شاید هم کمتر وبه مراتب کمتر از او .و قطعا بدان اگر او هم بیست وچهارساعت جلو چشمانت می بود ارزو می کردی که کاش بهش نمی رسیدی .و این عشق در نهان باقی می ماند چه بسا عاشقانی دیدام که همچنین ارزویی داشته اند .
پس ای عزیز اگر مرد راه هستی زندگیت را برای عشقی که نمی دانی در پسش چه شیطنتی نهفته است خراب نکن . بدان که همه مثل همند همه انسانندو همه صفات خوب و بد دارند .پس قدر همنشینت را که دائما کنارت است و برایت رنج می کشد پاس بدار و به خاطر عشقی که شاید مبنای سستی داشته باشد زندگی خود و همنشینت را تلخ نکن و از ان عشق ارمانی نردبانی بساز برای دوستی با هستی و هر ان چه در ان است و نردبانی بساز برای رسیدن به ملکوت هستی و خدایی شدن
یا حق
تقدیم به همه پاکان عالم
تقدیم به همه مرشدان بزرگ عالم
و تقدیم به ستارهای درخشان اسمان ساف و بی غبار عشق
واین را نصیحت گونه ای نوشتم برای چند تن از دوستانم که در دل ارمانهایی دارند